یاس زینب

  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

ببینیددشمن چقدرفعال است!!

21 بهمن 1395 توسط نرگس بارانی

تنها کشوری که در جهان از اختراعهای خودش واسه کشورش استفاده نمیکنه و در اصل برای ایران تولید میشه (اسراییل)
نمونه ۱:صنعت آسفالت

خیابانهای ما اسفالت هستش در صورتی که کشور اسراییل سنگ فرشه.

چرا؟!

چون دیابت میاره…تولید سودا میکنه…عاملی که سودا رو در بدن کم میکنه بواسطه شتاب حرکت و گردش خون در سره که در تابستان بیشتر رخ میده.
نمونه ۲:لباسهای زیر زنان و مردان که از پلاستیک تشکیل شده…عفونت مردان و خانمها که عامل بعدی سرطانه از همیناست.
نمونه ۳:صنعت مایکروفر؛

واسه ما درست کردن. دیدی که چقدر آسان، خوراک زود آماده میشه! اما نمیدونی وقتی روشن میشه انگار ۲۰۰تا موبایل همزمان روشن شده و این امواج سرطان زا هستن
نمونه ۴:لوازم آرایشی 

۹۸%لوازم آرایشی جهان زیر نظر یهود انجام میشه. درون همین رژ لبی که خانمها به کار میبرن سرب به کار رفته. چون خورده میشه و جذب بدن میشه، باعث سرطان مثانه میشه. اکنون حدود سه هزار سرطان مثانه تو ایران داریم.

امیدوارم کمتر استفاده کنید.
نمونه ۵:رابرت مورداک یهودی 

کارگردان شبکه Farsi1 

وقتی ازش پرسیدن: هدفت از راه اندازی این شبکه چی بوده؟!

گفت:میخوام از هر ۵ زوج ایرانی ۴تاش طلاق بشه و بنیان خانواده های رو بپاشونم.
نمونه ۶:بیماری دیابت 

تنها بیماری که درمان نداره. 

جالبه بدونی که داروهاشو خودشون دارن اما تنها یهودی ها استفاده میکنن واسه من و تو گفتن:

اول پرهیز غذایی….قرص بخور حالا…انسولین تزریق کن…آخی انگشتت سیاه شده؟؟ از مچ قطعش کن…از زانو…آخرشم مرگ به همین سادگی.

چون تلمود پزشک یهودی میگه:نباید جز یهودی کسی درمان شه.
نمونه ۷:آشپزخانه اوپن؛

اسلام میگه دستشویی باید بیرون از خونه باشه اما واست مدش کرد و وارد همه ساختمانها شد. از اون طرف وقتی آشپزخانه اوپنه، گازهای آلوده دستشویی وارد آشپزخانه میشه

قورمه سبزی میخوری با مخلفات. 

بخور نوش جونت
نمونه ۸:حذف حجامت از دوره بوعلی سینا توسط یاکوپ پولاک یهودی.

چون حجامت باعث میشد کسی بیمار نشه. خیلی آسان دستور حذفشو از رضا شاه پهلوی میگیره. حالا چند ساله دوباره دارن میگن: باید حجامت کرد.

سرطان سینه زنان هم واسه نکردن حجامت بود.
اکنون به اولین هدفش رسید. پاول زیمت سال نود گفت:

تا سه سال آینده سونامی سرطان وارد ایران میشه.

همین هم شد. سالانه بیش از ۴۶هزار نفر فوت بر اثر سرطان تو ایران گزارش شده که بیشترم میشه. 

تو فاصله ای که این مطلب رو خوندی یک نفر بر اثر سرطان تو ایران فوت کرد به همین راحتی…

* الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین

 نظر دهید »

داستان کوتاه وجالب

21 بهمن 1395 توسط نرگس بارانی

♦️مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید.آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

 نظر دهید »

داستان کوتاه

21 بهمن 1395 توسط نرگس بارانی

استادی ازشاگردان خودپرسید:به نظرشماچه چیزی انسان رازیبامیکند؟

یکی گفت:چشمانی درشت

دومی گفت:قدی بلند

دیگری گفت:پوستی شفاف وسفید

دراین هنگام استاد دولیوان ازکیفش بیرون آورد.

یکی ازلیوان هابسیارگران بهاوزیبابودودیگری سفالی وساده.سپس درهریک ازلیوان هاچیزی ریخت روبه شاگردان کردوگفت:درلیوان رنگین وزیبازهر ریختم ودرلیوان سفالی آبی گوارا!

شماکدامیک راانتخاب می کنید؟

همگی به اتفاق گفتندلیوان سفالی را!

استادگفت:می بینید؟!زمانی که حقیقت درون لیوان هاراشناختید ظاهربرایتان بی اهمیت شد!

حیف که درون انسان دیررو می شود…

 نظر دهید »

خاطرهٔ شهید

20 بهمن 1395 توسط نرگس بارانی

تازه ازبیمارستان آمده بودم.باوضع منطقه خیلی آشنانبودم.دلم گرفته بود.این جاغریب افتاده بودم.هنوزنمیتوانستم قیافه ی بچه های گردانمان رافراموش کنم.صدوهشتادنفربودیم تاهمین دوهفته ی پیش.حالاهمه شان شهیدشده بودند.همان موقع که واردمنطقه شدم،یکی ازبچه های قدیمی رادیدم.ازوضعیت بچه هاپرسیدم.گفت"ارتفاع بالای سرعراقی هاروگرفتیم.قراره فرداصبح بریم سروقت قله ی بعدی.فعلاتوی خط الرأس کمین گذاشتیم.فرمانده هم گفته کسی توی خط الرأس نره.اگه کمین هالوبره کارمون سخت می شه.”

آن روزتوی حال وهوای خودم بودم وداشتم می رفتم طرف سنگرکه دیدم یک جوان بیست ویکی دوساله باجثه ی نحیف وکلاه سبزبافتنی به سر،رفته بالای یکی ازدرخت هاوبادوربین دارد ارتفاع روبه رویمان رانگاه می کند.ازکوره دررفتم.درست توی دیدعراقی هابود.دادزدم که"مرتیکه،توخجالت نمی کشی؟بیاپایین ببینم.”

جوانک یک نگاهی به من انداخت وآمدپایین.گفت"چیه برادر؟"گفتم"توخجالت نمیکشی؟می خوای خودت رونشون عراقی هابِدی؟نمی گی بااین کارت جون چندنفرروبه خطرمی اندازی؟مگه نمی دونی زین الدین دستورداده هیچ کس توی خط الرأس آفتابی نشه؟این کارهاچیه که می کنین؟”

گفت"خیلی عصبانی هستی”

گفتم"بایدهم عصبانی باشم.صدوهشتادتاازرفیق هام جلوی چشمم شهیدشدن.این جاجبهه ست.جای قهرمان بازی درآوردن که نیست.بایدبه دستورعمل کرد.”

دستم راگرفت توی دستش وگفت"مال کدوم گردان هستین؟”

گفتم"ضدّ زره.”

گفت"ازبچه های تهرون؟”

گفتم"بله.حالاکه چی؟شلوغ بازی درمیاره،چه ربطی داره که من جزوکدوم گردانم،کجاییم؟”

گفت"هیچی.دستتون دردنکنه.شماخیلی خوب عمل کردین."برخوردآرام وصمیمیش من راهم آرام کرده بود.لحن صدایم عوض شده بود.

گفتم"ببین اخوی،این کارا،دیده بانی واین حرف ها،کاربچه های اطلاعات عملیاته.شمابهتره به دستوری که میدن عمل کنین.”

توی همین حال بودکه یکی ازبچه های قم سررسید.جوانک دیده بان رابغل کردوشروع کردندبه بوسیدن ومعانقه باهم.

موقع خداحافظی پسرک گفت"برادر،مواظب خودتون باشین.خداخیرتون بده”

رفتارش برایم خیلی عجیب بود.وقتی رفت ازآن بسیجی که بچه ی قم بودپرسیدم"این بنده ی خدارومیشناختی؟"گفت"چطور؟مگه تونمیشناسیش؟”

گفتم"نه.من تازه واردم این جا”

گفت"زین الدین بوددیگه،فرمانده لشکر”

دویدم که بهش برسم وازش معذرت خواهی کنم.دیدم نیست.تاچندوقت اعصابم خردبود.برای این که آرام بشوم پیش خودم می گفتم"خب من ازکجامی شناختمش.من فقط تذکردادم که دستورات روانجام بده.مگه کارغلطی کردم؟”

 نظر دهید »

می ترسم خیلی هاباورنکنند!

20 بهمن 1395 توسط نرگس بارانی

سردار نبی الله رودکی به نقل ازحجت الاسلام والمسلمین حسینی(مجری اخلاق درخانواده)می گوید:زمانی خدمت حضرت آقا رفتیم وازایشان درخواست نمودیم تااجازه بفرمایندازداخل منزلشان ووضعیت زندگی شان فیلمبرداری کنیم،تامردم وضعیت زندگی رهبرخودراببینندوبفهمندکه ایشان چگونه زندگی میکنند؛اماحضرت آقافرمودند:اگرشمابخواهیدزندگی مرانشان بدهید،می ترسم خیلی هاباورنکنند.

کتاب خاطرات سبز.خاطراتی ازمقام معظم رهبری

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس زینب

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس